یا
لطیف
همراه قا فله عشق!شمعی بر دست گیرو شمعی بر دل وآواره
کوی زینب شو.....که شرمنده بودنش نباشی... به گانم زینب در جوار حسین(ع)هم مدهوش و
مجذوب و دلتنگ حسین (ع)بود....و دلش آواره،آواره گی های حسین(ع)بود ......و چشمش
معشوق چشمهای حسین (ع)... و حسین بی تاب بی تابیهای دل بی تاب زینب...به دلش می گفت
طاقت بیاور و صبوری کن....
بزرگ باش؛به حسینت دلداری بده...
و حسین (ع) می گفت: قامت شکسته زینبمرا
دریابید....
و به دل شاد بودو به چشم اشکبار که حسین را در آغوش
وصال به بندگی عشق دیده بود!...و حسین(ع) به چشم خون و. به دل بی قرارکه زینب را در
بند....عشق را بنگر تا ببینی آن عشق به نیزه رفته و برهنه شده؛چگونه بی تاب روی
برهنه شده زینب است.پاهایش تاب رفتن نداشتند،اما هرچه می نگریست عشق بود و
حسین....
و زینب این بار رسالت را به دوش می کشیدآنگونه که
حسین(ع)به دل......و ان رسالت چیست؟!آنکه یکی را اسیر می کند و ان دیگری را
شهید....
و هر دو یکی است...و بنگر که عشق تنها رسالت حسین(ع)
است.
اسارت
نمازمان که تمام شد,دست همدیگرو گرفتیم و بلند بلند دعا
ی وحدت خواندیم.سدا هایمان توی راهرو می پیچید.نگهبان دریجه سلول را باز
کرد<ساکت باشید>
گوش نکردیم. دوباره داد
زد<<ساکت>>
بقیه اگر سرو صدا میکردند؛می ریختند توی سلول و کتکشان
می زدن.
با ما نمی دانست چه کار کند؛عاجز شده بود. می
گفت:
می گفت :<<شما
اسیر ما نیستین ما اینجا اسیر شما شده ایم>>
ذکر نیزه
کسانی که رسالتآیه 39/سوره احزاب
یا لطیف
وای بر بغض در گلویم...!
پای
این قافله کجاست؟!... آنکه تو را به حسین (ع)می رساند ... آنکه فاصله را
کمترین می کند تا آغوش پر از عشق حسین(ع)... آن پای کجاست؟! در آغوش
کدامین مادر ؟! رباب ... آن درد چیست که بودنت را پلکی می کند که توان بر
هم زدنش را هم نداری ... آن تشنگی شش ماهه حسین(ع) چیست؟ که قلب آسمان هم
برای فهمیدنس کوچک است؟ ... قمهایش را می بینی؟
دویدنش
را ... افتادنش را و هزاران بار برخاستنش را؟«من تشنه حسینم». پای ک.چکش
می گفت و می دوید و قلب بزرگش برایش جرعه جرعه عشق می شد و لبهایش تشنه تر
از سیرابی آب ...
تلاطم
این جسم کوچک در آغوش عشق بی قراری رسیدنش مرا بی تاب رفتن می کند ...
آواز این عشق را پرنده ایست بال و پر شکسته که خون را می طلبد و قربانی
شدن را. حسین(ع)!! چقدر دلم نمی فهمد؟!!
مر
بی قرار و بی تاب بزرگی روح این جسم کوچک کن تا در تاریکی این شب بر ترنم
چشمانش بسوزم و بگریم و ساده ترین حرفم را به قطره قطرهخونش رضا کنم.
همانگونه که او جانش را به عشق "امامش" رضا کرد.
کرامت فرزند امام حسین(ع)
عراقی
ها طبق عادت هر ساله خود روز هفتم و هشتم محر به همه آمپولهایی تزریق می
کردند تا رزمنده های ایرانی نتوانند در روز تاسوعا و عاشورا عزاداری کنند.
این کار شیطانی هر سال خوب نتیجه می داد و غیر از چند نفر که به لطیف
الحیل از زیر آمپول جان سالم به در می بردند ، بقیه چنان تب می کردندد که
تا چند روز در جا می افتادند. آن سال اسامی افراد را روی لیست خولندند و
حتی یک نفر نتوانست از نیش سوزن آمپول در امان بماند. وقتی عراقی ها به
آسایشگاه ما آمدند ، مه بچه ها به حضرت علی اصغر(ع) متوسل شده ، نجات خود
را از آن دردانه کوچک امام حسین(ع) خواستند. قلب پاک بچه ها و نام و برکت
آن طفل خاندان پیامبر(ص) چنان اثر معجزه آسایی داشت که هیچکدام از بچه ها
به جز یکی دو نفر که بیمازی کم خونی داشتند تب کردند.
عراقی
که می دانستند آمپولها کار خودشان را خواهند کرد ، دیگر به سراغ ما
نیامدند و آن شب با خیال راحت ، چراغ عزاداری امام حسین(ع) را روشن کردیم.
ذکر نیزه
و پروردگارشان به آن ها از نوشیدنی ای گوارا و پاک و پاک کننده می نوشاند!
آیه 21/سوره انسان
از زبان دوست
از
حضرت سوال شد کرامت و فضیلت در چیست؟ در پاسخ فرمود: کنترل و در اختیار
داشتن زبان و سخاوت داشتن. سوال شد نقص انسان در چیست؟ فرمود: خود را
واداشتن بر آنچه که مفید و سودمند نباشد.
یا لطیف
دلش
برای پدرش تنگ شده بود. پدر گفته بود هر وقت دلتنگی و غم دلت زیاد شد ،
نامه سر به مهر مرا بگشا. لحظات داغ کربلا او را وادار می کند.نگاه های
مطمئن ولی پر خون حسین(ع) او را دیوانه کرده است.
نامه را می گشاید و دست خط پدر ، کلمات پدر ، حرفها و بوی پدر او را مست می کند و اشک های حسین بن علی (ع) را جاری می سازد.
تو دلتنگیت را با نامه پدر می گشایی که کل عالم بر پنجه ی او چرخیدن را آغاز کرده و میچرخد.
تو
برای تسلای دلت نامه ای داری وعمو یی چون حسین بن علی (ع). ما هم دلتنگیم.
هر ده روز محرم این طور است. محرم که تمام بشود مثل ماه رمضان است که تمام
میشود یا مثل فاطمیه است ، که تمام می شود مثل جنگیدن است که تمام می شود.
آخرش کسته می شوی یا نه زنده می مانی و برایشان دلتنگی می کنی ...
این
بار فعه آخرش نیست که کشته می شود! عادت کرده است به مردن به شهدت. به
اینکه با یک دم حسین(ع) بمیرد و با بازدمش زنده شود. اما ما گاهی دلمان
تنگ می شود اصلا نمی دانیم چه باید بکنیم!!!
اما
قاسم فهمیده بود. او می دانست که چگونه خود را از دست دلتنگی ها برهاند.
او می دانست که رهایی از دلتنگی آنقدر شیرین است کهمی ارزد هر کاری بکنی.
می ارزد میدان بروی. می ارزد که قربانی کنی ... همه چیز را ... می ارزد که
حتی با عمو هم وداع کنی. چرا که هم سپر امامت می شوی هم مرهم دل پدر و هم
دلتنگیت کم کم ، کم می شود. شیرین است به شیرینی عسل ...
راوی
می گوید : جوانی به سوی میدان آمد که صورتش مانند قرص ماه بود و به جنگ
مشغول شد ... این اتمام ، برای دلتنگی های این نوشته کافی است. شاید!!!
عنایت حضرت قاسم(ع)
حاج
قاسم معون گردان ما ؛ گردان قاسم بن الحسن (ع) در لشکر انصار بود که در
عملیات کربلای چهار ، گلوله توپی کنارش منفجر شد و بر اثر ترکشی که به سرش
اصابت کرد ، دیگر نتوانست حرف بزند. پزشکان هم جواب درستی به ایشان نمی
دادند. او مدتی در تویسرکان بودو دوباره به جبهه برگشت. پیش از مرحله دوم
عملیات کرربلای پنج ، در عالم رویا ، خود را در مسجدی دید که هنگام عملیات
کربلای چهار در آن جمع شده بودند. داخل مسجد ، حاج محسن فرمانده ی سابق
گردان و دیگر شهدا را که قرار بود به آنها بپیوندد ف دید. بعد از چند
دقیقه دو جوان با چهره ی نورانی و درخشان وارد مسجد شدند.حاج محسن به
احترام آنها از جا برخاست. یکی از دو جوان از حاج محسن پرسید : «چرا مجلس
روضه مادرم زهرا(س) این قدر سرد و بی روح است؟!»
حاج
محسن در جواب گفت : چند نفر از مداحان ما شهید شده اند. بعضی هم به
دلایلینتوانسته اند تا امروز بیایند. بعد به حاج قاسم اشاره کرده و
گفت:ایشان هم که هستند ، قدرت تکلمشان را از دست داده اند.
آن جئان که حضرت قاسم(س) بود ، بلند شد و دستی بر سر حاج قاسم کشید.
حاج
قاسم می گفت : وقتی دستش را حس کردم ، گویی نیرویی مثل آهنربا وارد بدنم
شد. از خواب برخاستم و اولین عبارتی که بر زبانم آمد ، جمله « بسم الله
الرحمن الرحیم » بود.
حاج قاسم در عملیات نصر شش شیمیایی شد و به شهادت رسید.
ذکر نیزه
و کسانی که ایمان آورده اند شدید ترین محبتها را نسبت به پروردگار خود دارند.
آیه 165/سوره بقره
از زبان دوست
امام
حسین(ع) : چنانکه دو نفر با یکدیگر نزاع و اختلاف نمایند و یکی از آن دو
نفر ، در صلح و آشتی پیش قدم شود ، همانا شخص سبقت گیرنده ، جلوتر از
دیگری به بهشت وارد میشود.