یک روز آمدی ، دستانم را گرفتی ، مرا بلند کردی ، به من امید دادی، همراهم شدی ، اما چه شد؟؟!!
ناگاه دستانم را رها کردی ، رفتی که رفتی
کجا...؟؟!! چرا تنهایم می گذاری؟؟!!
فقط یک کلمه گفتی خدا حافظ
تمام قلبم را غم گرفت ، پشت سرت می دویدم و زمین می خوردم
اما... اما تو استوار تر و راسخ تر می رفتی و دور می شدی ، فریاد زدم چرا می روی؟؟!!
برگشتی ... باز هم دستانم را گرفتی و بلندم کردی و آرام لبخند زدی ، گفتی تکلیف است ، زود بر می گردم ، اشک هایم را از گونه هایم گرفتی ، بوسیدی
رفتی که رفتی...
حق با تو بود زود برگشتی ... اما بازگشتت خاطرات آن روز برایم زنده شد که با هر زمین خوردنم فکر می کردم تو بی رحمی... حال ، چهره ات یادم می آید که با هر زمین خوردنم آهی از ته دل میکشیدی و قطره ای اشک از چشمانت جاری می شد.
...این بار هم که امدی باید زود بروی ... اما این بار شانه به شانه ات من هم می آمدم
به دو راهی رسیدیم...
جایی که باز هم جدایی انتظار ما را می کشید ، اما این بار آرام بودم ... آرام و صبور
چون یقین داشتم به تو خواهم رسید ، به زودی...
اما نه...
آرام بودم چون باید راهت را ادامه می دادم.