پرده ی خیمه به کناری رفت ... هنوز زینب قامتش حیدری ست . .. نگاهی به آسمان و در دل زمزمه کرد: می دانم مادر، حال نوبت زینب است ...
صدای هلهله می آید صدای کف و سوت و رجز خوانی... حرامیان مبارز می طلبند... آنگاه قدم بر داشت... هر قدمش تیری است به دل برادر ... می داند که زینب به سویش می رود... حسین میداند اگر زینب دست به کار شود دیگر حریفش نمیشود... در مقابل برادر قرار گرفت... هر دو با نگاهشان با هم سخن می گویند ...
حسین یادت می آید؟! کوچه .. در... دیوار.. مادر..و تازیانه ها را...عزیز دل خواهر مگذار تاریخ تکرار شود و فرزندان من ببیند که بر سر مادرشان چه می آید ...
حرامیان می رقصند و می رقصند ... صدای قهقه ی مستانه یشان دل زینب را می لرزاند...
ناگهان روی پاهایش نشست و عبای برادر را گرفت و فرمود: به جان مادرمان فاطمه ... فرزندان مرا راهی میدان کن...
شانه های حسین لرزید ... اشک بر صورتش جاری شد... زینب جان نام مادر قلب مرا آتش زد....
در خیمه نشست... صدایشان می آید...
زینب وار رجز خوانی می کنند ... آنها شاگردان مکتب زینبند...
امیری حسین و نعم الامیر ... امیری حسین و نعم الامیر ...
بعد از مدتی که صدایشان قطع شد، دل زینب فرو ریخت... چادرش را در دستانش فشرد... اشک صورتش را پوشاند... می داندکه حسین نگاهش بر خیمه است... پرده ی خیمه را انداخت و محکم ایستاد و نفس عمیق کشید ... نکند حسین شرمسار شود... هرم گرما و هوای خیمه... نفسم بالا بیا... بگذار تا حسین کمک می خواهد زنده باشم... عزیزان مادر، برادرم شما را به خیمه می آورد ...آرام بخوابید... مادر به فدایتان...