چشمهایش را بی هدف بین ویترین مغازهها میچرخاند و نگاهش را بدون اینکه دنبال چیز خاصی باشد در بین رنگارنگ اجناس میدواند. شلوغی آزارش میداد. آدمهایی که نگاهشان میان ویترینها بود و حرکتشان به سمت جلو، یا پایش را له میکردند و یا تنهاش میزدند. چادرش را محکمتر در دست فشرد. بوی تند ادکلنها در هم ادغام شده بود و ثمرهاش بویی بود که سرش را به سمت گیج رفتن هدایت میکرد. احساس کرد چشمهایش همه آن رنگارنگ را سیاه میبیند. قایقی شده بود در دست امواج.
میخواست قدمهایش را تندتر بردارد تا هرچه زودتر از این شلوغی و ترافیک آدمها خودش را خلاص کند. زیر لب مدام خودش را ملامت میکرد که چرا توی این گرمای طاقت فرسا از خانه زده است بیرون.
اهل بازار آمدن نبود. از همان کودکیش. از همان روزهایی که خاطراتش هم هنوز برایش گنگ و مبهم هستند. از همان روزهایی که هنوز که هنوز است دوست ندارد بیاد بیاورد.
در امتزاج لبخندها و اخمها، اسکناسها بود که از کیفها درمیآمد و دستهای خالی تند و تند پر میشد.
یاد شبهای عید افتاد. یاد شور و شلوغی خیابانها در آن شبهای سال نو. یاد خریدهای شب عید. فضا همان فضا بود. فقط از ماهی قرمز خبری نبود و از کودکانی که به زور لبه چادر مادر را میکشیدند به سمت مغازه ای خاص که یا توپ داشت یا عروسک.
اصلا دوست نداشت به آن روزها فکر کند.
نه به توپ ، نه به عروسک.
از هر دو متنفربود.
شاید برای همین بود که هرگاه دختربچهای را میدید که بهانه عروسک میگیرد، انگار کل وجودش را آتش می زدند.
هر گاه در دست کودکی توپ میدید ، انگار کل دنیا دور سرش می گشت.
دوباره تصویر همان واقعه جلودیدگانش نقش می بست.
آن واقعه شوم.
آن صدای مهیب. آن انفجار که هستیاش را از او گرفت.
سرش گیج رفت. سعی میکرد خودش را کنترل کند بین آن همه آدم زمین نخورد.
اما . . .
زنگ در به صدا درآمد. بدو رفت در را باز کرد. بابا بود. تازه از جبهه آمده بود. با یک توپ سه رنگ زیبا که برای محمد خریده بود. صدای مادر بود که : « فاطمه ! کیه مامان ؟ مامان بیا عروسکت . . . » هنوز مادر واژه عروسک را کامل تلفظ نکرده بود که همه چیز سیاه شد.
چشم که باز کرد فقط تصویر خانهشان را دید که بیشتر شبیه یک تپه از خاک و آجر بود.
عروسکش را دید در دستهای مادر .
اما گیسوهای عروسک دیگر طلایی و شانه خورده نبود . پریشان بود و قرمز.
توپ کنار حوض افتاده بود . بابا هم . محمد هم . . .
زن همسایه بود که او را بغل کرده بود و از واقعه دور می گرد.
توپ . . . عروسک . . . توپ . . . عروسک. . .
در آن شلوغی و ازدحام آدمها ،زمین خورد .
همه مردم دور و برش جمع شدند.
زنها سعی کردند او را به کنج مغازه ای ببرند .
یکی می گفت آب قند . . .
دیگری میگفت شاید برایش ضرر داشته باشد . . .
صداها برایش مبهم بود . . .
و زیر لب مدام می گفت : توپ . . عروسک . . .
یک دفعه به خودش آمد .
زنی مدام به صورتش آب خنک می پاشید.
چشم باز کرد .
ممنونم. . .خوبم . . . بهترم .
سرپا شد.
مردم کمی دور و برش را خلوت کردند.
از مغازه بیرون آمد.
رفت آنطرف خیابان .
تاکسی . . . دربست .
راننده از شنیدن واژه دربست سریع ترمز کرد. ماشین پشت سری سپر به سپرش ایستاد.
سرش را از پنجره درآورد و . . . بگذریم.
به راننده گفت : شهید آباد.
راننده ابروهایش را به تعجب بالا انداخت.
نمی دانست چند دقیقه گذشت که خودش را بالای مزار بابا دید. مادر کمی آنطرفتر بود و محمد هم.
کیفش را باز گرد.
قرآن را درآورد و شروع کرد به زمزمه کردن . . .
بای ذنب قتلت . . .
اشکهایش با خاک های سنگ مزار بابا مخلوط می شد.
نگاهی به مادر . . . نگاهی به بابا و نگاهی به محمد . . .
کمی آب آورد و ریخت در گلدانی که چند هفته پیش، روز مادر ، برای مادرش آورده بود.
خم شد.
زانو زد.
سنگ مزار بابا را بوسید.
بابا جان کل بازار را گشتم و چیزی برایت پیدا نکردم.
شاید این بوسه تمامی عشقم باشد به تو .
به تویی که از من خواستی سرم را بالا بگیرم بدون اینکه بالای سرم باشی.
بابای عزیزم روزت مبارک.
( یاد و خاطره تمامی پدرهای آسمانی و تمامی رادمردانی که روزی جان را نثار سربلندی سرزمینشان کردند و اگر امروز بودند ، بهترین پدرهای دنیا بودند، گرامی باد )