نگاهم همیشه به راه
قلبم گرم و پر طپش
صدایم لرزان اما سرشار از محبت
نگاهم به راه تا روزاز راه برسد
کنار حوض کوچک خانه عکس مهتاب
روی دیوار نقش رنگ کهنه از گذشت سالها
بوته گل محمدی و بوی خوش گلاب
صدای گریه بچه ای از ته سکوت شب
و شهاب سردر گم شب
آبی ؛آبی که نقش آسمون بالا ست
اخم ابروی پدر از فرط خستگی
پند اندرز مادر از تجربه ها
گیسوی بافته سیاه شب آسمون
و من که هر لحظه به تو خودرا نزدیک تر می بینم
و تو که چه گرمابخش وجود من هستی
می خواهم تورا در آغوش کشم
می ترسم از کردار خود!!!
میریزم ازاینکه مرا رد کنی ای جان من
آیا به من نظر خواهی کرد یا از خود میرانیم؟
هر چه خواهی کن اما از من نبر
از من که بی تو جون مردگان هستم
این آشنای بی نشان دردم را مرحم باش
دستم بگیر و دادم بستان
غزل غزل حرفهایم را بشنو
نگاهم همیشه به راه
قلبم گرم و پر طپش
صدایم لرزان اما سرشار از محبت
نگاهم به راه تا روزاز راه برسد
کنار حوض کوچک خانه عکس مهتاب
روی دیوار نقش رنگ کهنه از گذشت سالها
بوته گل محمدی و بوی خوش گلاب
صدای گریه بچه ای از ته سکوت شب
و شهاب سردر گم شب
آبی ؛آبی که نقش آسمون بالا ست
اخم ابروی پدر از فرط خستگی
پند اندرز مادر از تجربه ها
گیسوی بافته سیاه شب آسمون
و من که هر لحظه به تو خودرا نزدیک تر می بینم
و تو که چه گرمابخش وجود من هستی
می خواهم تورا در آغوش کشم
می ترسم از کردار خود!!!
میریزم ازاینکه مرا رد کنی ای جان من
آیا به من نظر خواهی کرد یا از خود میرانیم؟
هر چه خواهی کن اما از من نبر
از من که بی تو جون مردگان هستم
این آشنای بی نشان دردم را مرحم باش
دستم بگیر و دادم بستان
غزل غزل حرفهایم را بشنو
سکوتم علامت رضا نیست
پر از خالی می شوم اگر که تو با من نباشی
سخت در حسرت دیدنت می گریم
چون آبشاری جاری از قلب رود خانه
گرمای وجودم از لبخند تو پدیدار میشود
حال می آیم تا با تو باشم
با کمترین سرمایه از زندگی
با قلمی از جنس نور
چرا که قلم را تو خود قسم خوردهای
می بالم به تو ؛تویی که بهانه آمدن و بودنم هستی
تو یی که در کنار خانه کوچک دل خانه ای بزرگ ساخته ای
پناهم ده وبر گیر از من هر چه مرا از تو جدا سازد
نمی خواهم ستاری باشم دور از تو
مرا امید تویی
میخواهم که بریزم هر چه دارم به پای تو
نثارت باد این جان نا قابلم
که عشق و مستی از رویت خجل مانند
ای آسان گیر بخشاینده
ای خا لق ستاره
ای کمال و ای سریر شب خلوت دل
خیالم را به راهت دوختم تا
شاید روز از حادثه بودنت بی خبر است
کی روز می رسد
آن که با خود خاطره ستاره ای چون من را
با شب تنها گذاشت
و باز از نو زند می کند مردگان شهر را
بیا و مرا آرام جان برگیر
و کویر وجود ستاره شب را از نهال زندگی پر کن