من و یک دل هوایی
حاصل یه آشنایی
ممنونم ازت خدایا
که شدم امام رضایی
زده ام قید خودم رو
آخه من خودم حجابم
چشامو بستم دوباره
توی صحن انقلابم
همه ی آرزو ها مو
بوسیدم کنار گذاشتم
تو ببخش خالیه دستم
هدیه غیر جون نداشتم
آقا گداتو پس نزن
اون که فقط می خواد یه چیز
عمریه کفترت شدم
یه بار برام گندم بریز
من یه عمره که میسوزم
با غمت مثل دیوونه
این دل منو خنک کن
با یه جرعه سقا خونه
هر دفعه میام زیارت
دل و پیشت جا می زارم
وقت رفتن روی خاکت
با لبام امضا میزارم
دست خالی رد نمی شه
آخه این یه اعتقاده
آخه من اذن دخولم
از دره باب الجواده
من می خوام زیبا بمیرم
مثل عاشقا بمیرم
کربلا نشد اللهی
مشهد الرضا بمیرم
از بس که مشهد اومدم
با کفترات رفیق شدم
وقتی که می میرم برات
بیا جشن تولدم
ایوون آیینه تو
آرزوی هر دیوونست
به خدا که خیلی حقه
نفس نقاره خونت
من غبار خاک توسم
بنده ی شمس الشموسم
تا میشم دل تنگ جنت
کفشداری هاتو می بوسم
چیزی که به خاطر اون
جونمو بدم می ارزه
ولا یه لحظه از نزدیک
دیدن اون پرچم سبزه
تا قیامت سر بلنده
سری که پیش پات افتاد
آهو از وقتی قشنگه
که چشاش به چشمات افتاد
سلطان علی موسی الرضا
تنها ترین سرمایه ام
با من غریبگی نکن
عمری با هات همسایه ام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
امام حسین علیه السلام پیشواى جانباز اسلام در سال 61 هجرى بر ضد حکومت خودخواه یزید بن معاویه که تعالیم اسلام و فضائل انسانى را لگدکوب مى کرد و با استبداد و بلهوسى بر دنیاى اسلام حکمرانى مى نمود قیام کرد،
سرانجام آن قیام مردانه این بود که در دشت سوزان کربلا با یکدنیا افتخار خود و پیروان فداکار و از جان گذشته اش ، شربت شهادت نوشیدند.
بعد از شهید شدن امام حسین علیه السلام تنها رقیبى که یزید بن معاویه در برابر خود مى دید، عبدالله زبیر بود که از ترس عمال یزید پناه به خانه خدا برده و در مسجدالحرام بست نشسته بود.
دیرى نپائید که بساط حکومت ظالمانه یزید با همه مظالم خود برچیده شد.
به این معنى که دو سال بعد از واقعه کربلا به دیار عدم شتافت ، و پرونده ننگینى از دوران سیاه سلطنت خود بر جاى گذاشت .
بعد از یزید دو ماه فرزند خردسالش معاویه کوچک به خلافت رسید و پس از او مروان حکم شش ماه حکومت کرد و چون او مرد و خرقه تهى کرد، پسرش عبدالملک که مردى با تدبیر و سیاستمدار بود، زمام امور به دست گرفت .
در این هنگام مختار ثقفى به عنوان خونخواهى امام حسین و در باطن براى تصاحب حکومت عراق قیام کرد و کلیه شیعیان عراق هم از وى حمایت نمودند و او توانست لشکر عبیدالله زیاد استاندار کوفه که مردم را براى کشتن امام حسین علیه السلام به کربلا فرستاد، شکست بدهد.
لشکریان مختار به سر کردگى ابراهیم پسر دلاور مالک اشتر سردار معروف امیر مؤ منان در نواحى موصل ، سپاه انبوه ابن زیاد را که از شام آمده بودند در هم شکستند و خود او را کشتند و سرش را براى مختار به کوفه فرستادند، و از آن موقع ((مختار)) بر سراسر عراق تسلط یافت .
بدین گونه کشورهاى اسلامى در قبضه قدرت سه تن در آمد. حجاز و یمن را عبدالله زبیر قبضه کرده بود، عراق را مختار به چنگ آورد، سوریه و مصر و سایر قلمرو اسلامى هم تحت فرمان عبدالملک مروان قرار داشت .
در سال 67 هجرى عبدالله زبیر برادرش مصعب را ماءمور فتح عراق و جنگ با مختار نمود. میان دو لشکر در خارج کوفه جنگ سختى در گرفت . سپاه مختار فرار کردند، و مختار کشته شد و عراق به تصرف مصعب بن زبیر در آمد.
مصعب بعد از شکست مختار و فتح عراق تجدید قوا کرد و به عزم فتح شام و جنگ با عبدالملک مروان از کوفه خارج شد.
عبدالملک نیز با سپاه انبوهى از شامات گذشت و در کنار نهر دجیل نزدیک شهر سامره به لشکر برخورد و اندکى بعد کارزار سختى واقع شد و به شکست کامل مصعب انجامید. این واقعه در سال 72 هجرى روى داد.
عبدالملک پیروزمندانه وارد کوفه مرکز عراق شد و در دارالاماره آنجا جلوس کرد و دستور داد سر مصعب را که بریده و با خود آورده بود در طشتى نهادند و مقابل او به زمین گذاردند.
عبدالملک با سرور و شادمانى خاصى ناشى از باده پیروزى به سر بریده رقیب خود مصعب بن زبیر مى نگریست . در این موقع عبدالملک بن عمیر که از رجال نامى بود و در مجلس حضور داشت ، تکان سختى خورد، و رنگ چهره اش دگرگون شد.
عبدالملک پرسید: ها، چه شد، چرا منقلب شدى ؟
گفت : سر امیر سلامت باد، داستان عجیبى را به یاد آوردم . من از این دارالاماره خاطرات تلخى دارم .
عبدالملک پرسید چه خاطراتى ؟
گفت : روزى من در همین دارالاماره نشسته بودم ، عبیدالله زیاد حکمران کوفه هم در جاى شما زیر همین قبه جلوس کرده بود. دیدم سر بریده امام حسین علیه السلام را آوردند و در نزد او نهادند.
مدتى بعد که مختار کوفه را اشغال کرد و عبیدالله زیاد را شکست داد، آمد در همین جا نشست و من هم بودم . مختار سر بریده عبیدالله را پیش روى خود گذارده بود و به آن مى نگریست .
روزى دیگر با مصعب بن زبیر در همین جایگاه نشسته بودم که دیدم سر بریده مختار را آوردند مقابل مصعب نهادند،
و اینک امروز هم در همین مکان خدمت امیر هستم و مى بینم که سر بریده مصعب در حضور شما قرار دارد! لذا لرزه بر اندامم افتاد و از شومى این مجلس پناه به خدا بردم .
با شنیدن این واقعه شگفت انگیز عبدالملک به هراس افتاد و تکان سختى خورد. سپس دستور داد، دارالاماره را که یادگار این همه حوادث و خاطرات تلخ و ناراحت کننده است ویران کنند.
جالب اینجاست که همه این وقایع بزرگ فقط در مدت یازده سال اتفاق افتاده بود!
اشعار زیر در همین زمینه گفته شده است :
یک سره مردى ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملک از روى پند
روى همین مسند و این تکیه گاه
زیر همین قبه و این بارگاه
بودم و دیدم بر ابن زیاد
آه چه دیدم که دو چشمت مباد
تازه سرى چون سپر آسمان
طلعت خورشید ز رویش عیان
بعد ز چندى سر آن خیره سر
بد بر مختار به روى سپر
بعد که مصعب سر و سردار شد
دستخوش او سر مختار شد
وین سر مصعب به تقاضاى کار
تا چه کند با تو دگر روزگار!
موفق ودرپناه حق باشید
منبع:
داستان هاى ما
تالیف : مرحوم على دوانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
صداى ساز و آواز بلند بود. هرکس که از نزدیک آن خانه مى گذشت ، مى توانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست ؟ بساط عشرت و میگسارى پهن بود و جام مى بود که پیاپى نوشیده مى شد.
کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کنارى بریزد.
در همین لحظه مردى که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانیش از سجده هاى طولانى حکایت مى کرد، از آنجا مى گذشت ، از آن کنیزک پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟
آزاد.
معلوم است که آزاد است ، اگر بنده مى بود پرواى صاحب و مالک و خداوندگار خویش را مى داشت و این بساط را پهن نمى کرد.
رد و بدل شدن این سخنان ، بین کنیزک و آن مرد، موجب شد که کنیزک مکث زیادترى در بیرون خانه بکند. هنگامى که به خانه برگرشت ، اربابش پرسید: چرا این قدر دیر آمدى ؟
کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت : مردى با چنین وضع و هیئت مى گذشت و چنان پرسشى کرد و من چنین پاسخى دادم .
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برود.
مخصوصا آن جمله (اگر بنده مى بود از صاحب اختیار خود پروا مى کرد)
مثل تیر بر قلبش نشست . بى اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوینده سخن رفت . دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسى ابن جعفر علیه السلام نبود رساند.
به دست آن حضرت به شرف توبه نایل شد و دیگر به افتخار آن روز که با پاى برهنه به شرف توبه نایل آمده بود، کفش به پا نکرد. او که تا آن روز به بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى معروف بود،
از آن به بعد، لقب (الحافى ) یعنى (پابرهنه ) یافت و به بشر حافى معروف و مشهور گشت تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت . تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد، در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست درآمد
منبع: داستان راستان استاد شهیدمطهری
میشه ضامنم بشی
اومدم تا ببینم لحظه عاشق شدنو
به دلم افتاده بود صدا زدین آقا منو
دل تنهامو آوردم با یه دنیا دلخوشی
کمتر از آهو که نیستم میشه ضامنم بشی
اومدم همسایه های پاپرت رو دون بدم
دلمو رو دست بگیرم تا بهت نشون بدم
روبروی گنبدت سجده کنم سلام بدم
خسته نیستم اگه من از راه دوری اومدم
بگم آفتابیو و عاشقم درست مثل جنوب
با همون لهجه دریایی که میدونی تو خوب
مِ از سید مظفر به تو دخیل اَ بندُم
نظرُم هَ بیارُم یِتا کیسه گندم
شاید که کفترانِت لایقُم بِدونِن
حاجتی که اوم هَ به گوشت برسانِن
تو چشمه محبت مِ تشنه نگاتُم
تو کعبه امیدی به هر دم نه صداتم
اسم نازنینت تا روی زبونِن
اون گدن مدائک لحظه اذانِن
روبروت بی اختیار دوباره زانو بزنم
میون گریه بگم غریبو در به در منم
تو رو شاهد بگیرم که با خدا حرف بزنی
میدونم که دست رد باز به سینم نمیزنی
میدونم شفاعت بی منتت زبون زده
به همین امید دلم به مشهد تو اومده
تو که اسمت با غم نقاره ها روی لباست
همه صحن طلات ردپای فرشته هاست
دست خالی هیچکسی از در خونت نمیره
یا رضا رضا میگم تا قلبم آروم بگیره
یا رضا رضا میگم تا قلبم آروم بگیره
http://www.umahal.com/song/28345.htm
(خواننده: غلامرضا صنعتگر)