دستانی که هرگز خالی نمی ماند ،در روزهایی سرد در زیرآسمان آبی هر روز یک اتفاق و یک ماجرای جدید پبش می آید.مرد فقیر خودش را در زیر پتو کنار پیاده رو جمع کرده بود صدایی مهربان مادر بزرگ محمد علی اورا از خواب بیدار کرد آقا بیا برات غدای گرم آوردم.مرد با نگاهی به دست پیر زن چشمانش را به آسمان دوخت و با ناله ای جانسوز گفت خدا دست دهنده را خالی نگذارد!!!
مادر بزرگ هم با تکان دادن سرش حرف پیر مرد را تایید کرد .از آن روز یک ماهیک ماه گذشته بود که خبر دار شدم پدر محمد علی (دوستم)تصادف کرده و در بیمارستان بستری شده ولی بندهخدا هم کلیه هاش داشت از کار میافتاد و هم در کما بود.
همه دوستان شب توی مسجد جمع شده بودیم پدر محمد علی از معتمدین محل ماست ایشان هر وقت کسی کارش گیری داشت که می تونست کمک کند دریغ نم یکرد؛بله همه برا ی بهبوی آقا مهدی دعا کردنند و از همه خواسته شد اگر کسسی م یتونه بیاد و کلیه به این بیمار بد هد.پدر و مادر من برای برسی وضعیت آقا مهدی به بیمارستان مراجعه کردنند منم برای دلداری به محمد علی به منزل اونها رفتم تا هر کاری برای رفیقم و خانواده اش می توانم انجام دهم.مادر بزرگ محمد علی سر جانماز بود که ما وارد خانه شدیم ،با محمد رفتیم جلوی در اتاق مادر بزرگ سلام دادیم و من پرسیدمحاج خانم چه خبر انشا الله دعا ی شما مستجاب الدعوه می شود وبنده خدا حاج آقا سلامتیشونو به دست میارن!!
مادر بزرگ اشکاشو پاک کرد و بعد دعا به جون من و خانواده ام گفتند:انشا الله خدا همه مریضای اسلام و مومنین را جمیعا شفا بده ، هرچی خدا بخواد منم تسلیم رضای خدام.!!!
خیلی دلم برای مادر بزرگ سوخت اما با خنده گفتم انشا الله ملی من می دونم خدا شما رو خیلی دوست داره ، محمد علی هم برای تاییدش گفت:اون که اره مادر بزرگم پارتی بزرگی داره و اونم خود خداست.و بعد از این خنده و حرفا مادر بزرگ سرش را گذاشت روی جانماز.
یکی دوساعت گدشت همین که خواستم از محمد علی و مادر خدا حافظی کنم گوشیم زنگ خورد،بله بفرمایید ؛سلام پدر چه خبر داشبم برمی گشتم..
که با خبری خوب غافل گیر شدم بله پدر من هنوز پیش محمد علی هستم ،خدا رو شکر!
بله درسته پدر خبر به هوش امدن آقا مهدی رو داده بود و من هم خبر خوش را به خانواده دوستم دادم.......
مادر بزرگ سرا سیمه وارد شدن و از بس خوشحال بودم گفتم حاج خانم با خدا بگین منو هم نگاهی کنه!!!
پیر زن با خوشحالی به اتاقش برگشت و در و هم بست و با صدای ناله هاش اشک از چشمای همه جاری شد.
صبح که خوستیم بریم بیمارستان رفتم که به محمد علی بگم که می خوام برم بانک اهدا برای کلیه،یک مرتبه دیدم محمد علی داره گریه می کنه گفتم جی شده؟
محمد علی گفت یک اتفاق بسیارغیر منتظره،بابا بگو چی شده من گیج شدم.
محمد علی گفت صبح زود این آقا رحمان که همیشه مادر بزرگم براش غدا می بره امده به مادر بزرگم گفته که من خیلی فکر کردم اگر قابل بدونید می خوام برم و کلیه به آقامهدی بدم . دعا کنید بهدرش بخوره مادرم هم گفتنم نم یخواد ولی آقا رحمان رفته بیمارستان.
دهنم باز مانده بود،گفتم بریم ببینیم چی میشه. وقتی رسیدیم دیدم که آقارجمان رفته برای ازمایش بعد از جند روز عمل صورت گرفت و خال هر دو رو به بهبودی بود.و بعد از اینکه به منزل اورده شدن،آقا مهد ی از اقا رحمان خواست تا با انها زندگی کند بعد از کلی تعارف و سماجت با خره آقا رحمان هم صاحب خونه شد توی حیاط خونه محمد غلی یک اتق بود که می خواستن اونو مغازه کنند آقا مهدی اونو بخشید به آقا رحمان و براش همه وسایل راحتی هم گذاشتند دیگه اقا رحمان یه خونه گرم و غدای گرم و خانواده ای صمیمی داشت.
راستی من توی کار خدا موندمچطور دستهای دهنده رو هرگز خالی نمی گذارد،دستای مادر بزرگ ،آقا مهدی،وآقا رحمان
با دوستان مضایقه درعمر و مال نیست صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن
پیران سحن زه تجربه گویند گفتم ات هان ای پسرکه پیر شوی پند گوش کن
رب اغفرورحم تجاوز هما تعلم انک انت العلی العظیم
وقتی سر شاخه های درخت تن ات ترد و شکننده می شوند،و وقتی ریشه های وجودت از خاک کنده شده است
ودر این واپسین دیگر سرمای زمستان وباد وزان پاییزی؛ نسیم دل افزای بهاری و گرمای نشاط اور تابستان
همه وهمه خاطرهای بیش نیستند و تنها سوغات رفتن به سفر ابدی همان خاطره های خوب
و نگاه زیبای وجودت است که با خود همراه کرده ای.
بیا و بنشین که در زیر سایه درخت تن تا قبل از اینکه زود دیر شود بتوانی
همه خاطرات خوب و پر بارات را در چمدان سفر گرد آوری.
نظر شما ؟؟؟؟
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من با چه دلهره ای از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم !!!
باغبان از پی من تند دوید
سیب را در دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام ارام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندشه کنان غرق این پندارم
که چرا؟ خانه کوچک ما سیب نداشت............
(حمید مصدق)